محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

ثبت لحظه های شیرین ما ومحمد رضا

دوستت دارم

1394/10/14 1:31
نویسنده : مادر یک سرباز
268 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

مادر شدن فرصت ها رو کم می کنه. اگه زمان خالی هم وجود داشته باشه دوست داری بشینی و زل بزنی به صورت جگرگوشه ت، همین مادر بودن و نبودن زمان کافیه ک نمیذاره برات زود به زود بنویسم

شب روزی ک مطلب اول وبلاگتو نوشتم به شدت بیمار شدم، آنفولانزای شدید!! تو هم ک تا شب اصلا انگار نه انگار که واکسن زده بودی، به شدت تب کردی. در حدی ک نصف شب رسوندیمت کلینیک نوزادان. نمیخوام برات از رفتار زشت مسوولین کلینیک و بی سوادی دکتر پر ادعا و بی ادبش بگم!

خلاصه بگم که اون شب تا صبح بابای مهربونت از من و تو نگهداری می کرد. تو ناآروم بودی و من به شدت تب و لرز و بدن درد داشتم

فردا صبح بابات ک اصلا نخوابیده بود نرفت سر کار. و منو برد دکتر. و بعد هم رفتیم خونه مامانی اینا. سه چهار روزی هم اونجا موندیم. چون تو هم از من واگرفته بودی و تا فرداش تب و سرفه و آبریزش داشتی

رفتیم پیش دکتر خدایی و دکتر برات دارو نوشت. خدارو شکر مریضیت جدی نبود و زود خوب شدی. بابا و مامانی هم از من واگرفتند

بهتر ک شدم برگشتیم خونه. 

خداروشکر زندگی با همه ی سختی هاش با وجود تو و پدرت برای من شیرین و خواستنیه. 

تو را دوست دارم، به اندازه ی همه ی شمعدانی هایی ک در رویاهایم پرورانده ام

تو را دوست دارم، به اندازه ی همه ی آرزو هایم

و تو با آمدنت آرزو هایم را بزرگ کردی، یک سر و گردن از تمام من بزرگتر!

نازنینم تو را به خاطر رنگ تازه ای ک بر قلبم پاشیدی دوست میدارم

پسندها (1)

نظرات (0)