دوستت دارم
سلام
مادر شدن فرصت ها رو کم می کنه. اگه زمان خالی هم وجود داشته باشه دوست داری بشینی و زل بزنی به صورت جگرگوشه ت، همین مادر بودن و نبودن زمان کافیه ک نمیذاره برات زود به زود بنویسم
شب روزی ک مطلب اول وبلاگتو نوشتم به شدت بیمار شدم، آنفولانزای شدید!! تو هم ک تا شب اصلا انگار نه انگار که واکسن زده بودی، به شدت تب کردی. در حدی ک نصف شب رسوندیمت کلینیک نوزادان. نمیخوام برات از رفتار زشت مسوولین کلینیک و بی سوادی دکتر پر ادعا و بی ادبش بگم!
خلاصه بگم که اون شب تا صبح بابای مهربونت از من و تو نگهداری می کرد. تو ناآروم بودی و من به شدت تب و لرز و بدن درد داشتم
فردا صبح بابات ک اصلا نخوابیده بود نرفت سر کار. و منو برد دکتر. و بعد هم رفتیم خونه مامانی اینا. سه چهار روزی هم اونجا موندیم. چون تو هم از من واگرفته بودی و تا فرداش تب و سرفه و آبریزش داشتی
رفتیم پیش دکتر خدایی و دکتر برات دارو نوشت. خدارو شکر مریضیت جدی نبود و زود خوب شدی. بابا و مامانی هم از من واگرفتند
بهتر ک شدم برگشتیم خونه.
خداروشکر زندگی با همه ی سختی هاش با وجود تو و پدرت برای من شیرین و خواستنیه.
تو را دوست دارم، به اندازه ی همه ی شمعدانی هایی ک در رویاهایم پرورانده ام
تو را دوست دارم، به اندازه ی همه ی آرزو هایم
و تو با آمدنت آرزو هایم را بزرگ کردی، یک سر و گردن از تمام من بزرگتر!
نازنینم تو را به خاطر رنگ تازه ای ک بر قلبم پاشیدی دوست میدارم