محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

ثبت لحظه های شیرین ما ومحمد رضا

خود من!

الآن شب از نیمه گذشته و من اتوی تاریکی از دور بهت نگاه می کنم و بغض بزرگی را به آرامی قورت میدم نمیپونم چرا. شاید چون مثل همه ی لحظه های این یک سالی ک از تولدت گذشته دارم به این فکر می کنم ک چقدر کم در آغوشت گرفتم، چقدر کم نوازشت کردم و بوسیدمت دارم فکر می کنم ک این هممممه چققققققدر برای من کمه یک سال گذشته  از اولین روزی ک در آغوشن فشار دادمت، با همه ی ناتوانیم و با وجود از هوش رفتنم ک مبادا پسر استخوانی کوچکم از میان دستام سر بخوره و روی زمین بیوفته از روزی ک بابا اومد بیمارستان و برای اولین بار تو رو دید بهش گفتیم بغلش کن. گفت خییییلی کوچیکه من می ترسم! و نشستیم با هم رل زدیم توی اون چشمای قشنگ یک سال گذشت از اون همه ...
8 شهريور 1395

کربلایی محمد رضا

شب، چشمام را به سختی باز نگه داشته م. خوابم میاد ولی سردرد امونمو برده نگاهم به صورت ناز تو میوفته میام جلو و سعی می کنم نفست را احساس کنم بوت می کنم، صورتم را به صورتت می چسبونم و هزاران بار توی دلم فریاد میزنم ک عااااشقتم کربلایی محمدرضای من، مدتی هست ک از سفر سراسر زیبایی  کربلا برگشتیم کلی خاطره دارم برای نوشتن و کلی فرصت ندارم عزیز مادر، چقدر زود دلم تنگ میشه برات وقتی ک چشمای نازتو میبندی و به خواب شیرین میری دوستت دارم  
8 مرداد 1395

صبر کن...

چرا برات ننوشته م ک اومدیم تهران؟؟؟  چرا برات ننوشته م ک دندون سومت کامل دراومده و دندون چهارمت دو سه روزیه جوونه زده؟؟؟ اما اینبار داااغ داااااغ مینویسم نازنینم امروز برای اولین بار روی پاهات ایستادی و دو قدم برداشتی خدایا من دارم تموم میشم، مثل یه تیکه چوب ک داره میسوزه و میسوزه تا خاکستر بشه باورم نمیشه ک دیگه هیییییچ وقت نمیتونم حس اولین در آغوش گرفتنت را تجربه کنم. یه جوجه استخونی ک می ترسیدم از زیر دستم بیوفته باورم نمیشه دیگه هییییچ وقت نمیتونم حس اولین باری ک موقع شیر خوردن توی چشمام نگاه کردی و لبخند زدی را تجربه کنم و حس اولین بار ک بلند خندیدی و اولین باری ک غلتیدی و اولین بار ک چهار دست و پا رفتی و اولین ...
23 خرداد 1395

شیرین ترین دعای مستجاب شده ی من

دوستم چند روز پیش حرف جالبی زد حرفی بود ک مدت ها بود بهش فکر میکردم گفت من وقتی بچه نداشتم دقیقا چی کار می کردم؟؟ راست میگه با اومدن محمد همه ی جوانب زندگی من یک و یا چند درجه ارتقا پیدا کرد یادمه اون روزا هرچی زور میزدم نمیتونستم همزمان خونه را تمیز کنم غذا بپزم به خودم برسم و... ولی حالا با یه بچه تا جایی ک بشه این کارا رو انجام میدم نمی گم همه چیز خوبه ولی حداقل خیییلی بهتر از اون موقع ست این یعنی اینکه داشتن بچه توان من را بالا برده یه نتیجه شیطنت آمیز هم میشه گرفت یعنی اگه به جای یک بچه ۲ یا ۳ و یا بیشتر بچه داشته باشم چقدر تواناییم بالا میره؟؟ دلم برای زن هایی ک مادر شدن را محدودیت میدونند میسوزه کاش همه ی زن های ر...
22 خرداد 1395

از چشم من

_ پسر و پدر عاشق همند، هر هفته درست روزی که قراره پدرش برگرده بابا بابا می کنه. و امروز صبح زودتر از همه بیدار میشه و با کلی سر و صدا همه را بیدار می کنه. پسرم میدونه باباش داره میرسه _ شیشه دارو را میذارم زمین و می گم محمد رضا دارو! یه نگاهی به شیشه دارو میندازه و یه نگاه به من. میدونه این همون ماده تلخ و بد مزه ست. دوباره صداش میزنم محمدم بیا مامان. میاد جلو و تا ته داروشو میخوره بدون این که دم بزنه. چهره ش توی هم میره، میدونم طعم دارو چقدر بده و بعد میگم حالا آب! لبخند میزنه و آب رو می خوره * افتخار میکنم به این روحیه ی فرمانبریت _ به چشم به هم زدنی از این ور خونه به اونور خونه میره و همه چییییزو به هم میریزه. از همه عجیب تر اینکه ی...
2 ارديبهشت 1395

سکوت

دلم که از همه دنیا می گیره، وقتایی که احساس می کنم هیچ کسی را ندارم، همون لحظه هایی که برای هزارمین بار با خودم عهد می بندم که  حرفهامو برای همیشه توی دلم دفن کنم، فقط به تو نگاه می کنم. منو ببخش که این روزها زیاد از خیسی چشمام از خواب بیدار میشی  
27 فروردين 1395

در هم!

_خاطره اولین روز چهار دست و پا رفتنت را هیچ وقت فراموش نمی کنم، یک ماه و نیم پیش بود ک ه دفعه متوجه شدیم ک داری چهار دست و پا میری، چقدر ذوق کرده بودیم، عصر رفتیم خانه آقاجون  اینا و همه کلی ذوق کرده بودند. بابا اون روز تهران بود و من دلم میخواست کنارم بود و شیرینی این لحظه را تجربه می کرد _ عید شده بود، اولین عیدی که تو توی بغلم بودی. امسال خونه تکونی نداشتیم، چون در واقع خونه نداشیم، و چند وقتیه خونه مامان اینا مهمونیم. وسایلمون هم طبقه پایینشون گذاشتیم و منتظریم که توی تهران خونه پیدا بشه و اسباب کشی کنیم. یکی دو روزی از سال ۹۵ گذشته بود که خونه ی بابا مهدی اینا دستتو به میزهاشون می گرفتی و می ایستادی. اوایل سرت می خورد به لبه ی می...
25 فروردين 1395

آهسته آهسته!

کاش میشد تمام لحظه های با تو بودنم را ضبط کنم تا هیچ یک از لحظه ها رو فراموش نکنم یادم نره ک یک ماهی هست سینه خیز میری و چند روزه چهار دست و پا از این سر به اون سر میری و دو هفته ست ک دندونای پایینیت نیش زده و اینقدر تیزه ک وقتی دستمو گاز می گیری جیغم در میاد یادم نره ک عید امسال با لباس جدیدت چقدر زیبا شدی و چقدر قشنگ مامان، بابا و دد را تلفظ می کنی آه چقدر عجله داری برای بزرگ شدن، بگذار بیشتر نگاهت کنم. بگذار بیشتر با تو کودکی کنم بگذار کمی بیشتر در آغوشم جا بگیری من از زلال چشمای تو هیچ وقت سیراب نخواهم شد
7 فروردين 1395

تو رشد می کنی...

به نام خدا وجود زمان در این دنیا باعث ایجاد تغییرات می شه. من 26 سالمه و یک پسر نازنین 5 ماه و نیمه دارم که روز به روز بزرگ تر می شه و مفهوم تغییر را برای من به تصویر می کشه. تو رشد می کنی، همانطوری که برات برنامه ریزی شده. عزیز دلم، حدود دو هفته ست که بدون اینکه کمکت کنم می نشینی و حتی نمی گذاری بخوابونمت. قانونا کمی زود به این مرحله رسیدی و حالا خیلی زوده برای نشستنت ولی برای تو که همه چیز را زودتر از معمول شروع کردی عجیب نیست. یادم میاد که یک ماه و نیم بیشتر نداشتی و دکتر مظاهری پزشک مهربان متخصص طب سنتی تو را ویزیت کرد و یادم هست که جلوی خودش را گرفته بود که به نگرانی های من نخندد و مثل همیشه با ادب و مهربانی گفت که اگر تو بچ...
7 بهمن 1394