خود من!
الآن شب از نیمه گذشته و من اتوی تاریکی از دور بهت نگاه می کنم و بغض بزرگی را به آرامی قورت میدم نمیپونم چرا. شاید چون مثل همه ی لحظه های این یک سالی ک از تولدت گذشته دارم به این فکر می کنم ک چقدر کم در آغوشت گرفتم، چقدر کم نوازشت کردم و بوسیدمت دارم فکر می کنم ک این هممممه چققققققدر برای من کمه یک سال گذشته از اولین روزی ک در آغوشن فشار دادمت، با همه ی ناتوانیم و با وجود از هوش رفتنم ک مبادا پسر استخوانی کوچکم از میان دستام سر بخوره و روی زمین بیوفته از روزی ک بابا اومد بیمارستان و برای اولین بار تو رو دید بهش گفتیم بغلش کن. گفت خییییلی کوچیکه من می ترسم! و نشستیم با هم رل زدیم توی اون چشمای قشنگ یک سال گذشت از اون همه ...
نویسنده :
مادر یک سرباز
0:55