خود من!
الآن شب از نیمه گذشته و من اتوی تاریکی از دور بهت نگاه می کنم و بغض بزرگی را به آرامی قورت میدم
نمیپونم چرا. شاید چون مثل همه ی لحظه های این یک سالی ک از تولدت گذشته دارم به این فکر می کنم ک چقدر کم در آغوشت گرفتم، چقدر کم نوازشت کردم و بوسیدمت
دارم فکر می کنم ک این هممممه چققققققدر برای من کمه
یک سال گذشته
از اولین روزی ک در آغوشن فشار دادمت، با همه ی ناتوانیم و با وجود از هوش رفتنم ک مبادا پسر استخوانی کوچکم از میان دستام سر بخوره و روی زمین بیوفته
از روزی ک بابا اومد بیمارستان و برای اولین بار تو رو دید
بهش گفتیم بغلش کن. گفت خییییلی کوچیکه من می ترسم!
و نشستیم با هم رل زدیم توی اون چشمای قشنگ
یک سال گذشت از اون همه دلهره و یی تجربگی
از ترس های شبانه از دست دادن تو
بزرگ شدی
تند تند قدم برمیداری و دیگه کمتر میان قدم هات می نشینی
دستاتو بالا میگیری و راه میری تا تعادلت حفظ بشه
می گم یکی و تو می گی دوتا! آآآآآآآخ زیبای من
قشنگ ترین تجسم رویاهای من
مادر...
چرا ارضا نمیشم از در آغوش گرفتنت؟؟؟ چرا آروم نمی گیرم
چرا سیراب نمیشم از چشمات
خدارو شکر ک هستی
خدارو شکر ک بزرگم کردی
مادر تو برای بچه ی من نیستی، تو..... تو...
تو خود منی
دوستت دارم