از چشم من
_ پسر و پدر عاشق همند، هر هفته درست روزی که قراره پدرش برگرده بابا بابا می کنه. و امروز صبح زودتر از همه بیدار میشه و با کلی سر و صدا همه را بیدار می کنه. پسرم میدونه باباش داره میرسه
_ شیشه دارو را میذارم زمین و می گم محمد رضا دارو! یه نگاهی به شیشه دارو میندازه و یه نگاه به من. میدونه این همون ماده تلخ و بد مزه ست. دوباره صداش میزنم محمدم بیا مامان. میاد جلو و تا ته داروشو میخوره بدون این که دم بزنه. چهره ش توی هم میره، میدونم طعم دارو چقدر بده و بعد میگم حالا آب! لبخند میزنه و آب رو می خوره
* افتخار میکنم به این روحیه ی فرمانبریت
_ به چشم به هم زدنی از این ور خونه به اونور خونه میره و همه چییییزو به هم میریزه. از همه عجیب تر اینکه یک لحظه ازش غافل میشم می بینم روی پله دوم سومه و داره بالا میره!!!
خدایا صبرم بده تا خدای نکرده بهش از گل نازک تر نگم
( پسرم ۸ ماه و ۸ روز سن دارد)