محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

ثبت لحظه های شیرین ما ومحمد رضا

آهسته آهسته!

کاش میشد تمام لحظه های با تو بودنم را ضبط کنم تا هیچ یک از لحظه ها رو فراموش نکنم یادم نره ک یک ماهی هست سینه خیز میری و چند روزه چهار دست و پا از این سر به اون سر میری و دو هفته ست ک دندونای پایینیت نیش زده و اینقدر تیزه ک وقتی دستمو گاز می گیری جیغم در میاد یادم نره ک عید امسال با لباس جدیدت چقدر زیبا شدی و چقدر قشنگ مامان، بابا و دد را تلفظ می کنی آه چقدر عجله داری برای بزرگ شدن، بگذار بیشتر نگاهت کنم. بگذار بیشتر با تو کودکی کنم بگذار کمی بیشتر در آغوشم جا بگیری من از زلال چشمای تو هیچ وقت سیراب نخواهم شد
7 فروردين 1395

تو رشد می کنی...

به نام خدا وجود زمان در این دنیا باعث ایجاد تغییرات می شه. من 26 سالمه و یک پسر نازنین 5 ماه و نیمه دارم که روز به روز بزرگ تر می شه و مفهوم تغییر را برای من به تصویر می کشه. تو رشد می کنی، همانطوری که برات برنامه ریزی شده. عزیز دلم، حدود دو هفته ست که بدون اینکه کمکت کنم می نشینی و حتی نمی گذاری بخوابونمت. قانونا کمی زود به این مرحله رسیدی و حالا خیلی زوده برای نشستنت ولی برای تو که همه چیز را زودتر از معمول شروع کردی عجیب نیست. یادم میاد که یک ماه و نیم بیشتر نداشتی و دکتر مظاهری پزشک مهربان متخصص طب سنتی تو را ویزیت کرد و یادم هست که جلوی خودش را گرفته بود که به نگرانی های من نخندد و مثل همیشه با ادب و مهربانی گفت که اگر تو بچ...
7 بهمن 1394

دوستت دارم

سلام مادر شدن فرصت ها رو کم می کنه. اگه زمان خالی هم وجود داشته باشه دوست داری بشینی و زل بزنی به صورت جگرگوشه ت، همین مادر بودن و نبودن زمان کافیه ک نمیذاره برات زود به زود بنویسم شب روزی ک مطلب اول وبلاگتو نوشتم به شدت بیمار شدم، آنفولانزای شدید!! تو هم ک تا شب اصلا انگار نه انگار که واکسن زده بودی، به شدت تب کردی. در حدی ک نصف شب رسوندیمت کلینیک نوزادان. نمیخوام برات از رفتار زشت مسوولین کلینیک و بی سوادی دکتر پر ادعا و بی ادبش بگم! خلاصه بگم که اون شب تا صبح بابای مهربونت از من و تو نگهداری می کرد. تو ناآروم بودی و من به شدت تب و لرز و بدن درد داشتم فردا صبح بابات ک اصلا نخوابیده بود نرفت سر کار. و منو برد دکتر. و بعد هم رفتیم خو...
14 دی 1394

واکسن چهارماهگی

مدتی هست ک این وبلاگو برات ساخته م اما تا حالا فرصت نشده بنویسم برات و وبلاگ خالی خالی مونده تا حالا اما امروز قصد کردم برای نوشتن(قربتا الی الله) امیدوارم ک بر این قصد استوار بمونم امروز واکسن چهارماهگیتو زدی ماه من، با چند روز تاخیر. موقع واکسن دو ماهگیت، ک بابا جانت هم نبود و من خونه ی مامانی اینا بودم، به شدت بی قراری کردی و از صبح ساعت ۸ تا شب ساعت ۹ دایم گریه کردی و حتی استامینوفن روت اثر نداشت، مجبور شدیم ببریمت دکتر، رفتیم بیمارستان حضرت اباالفضل (ع) و دکتر گفت که به واکسن حساس هستی. خلاصه اون شب به زور دیفن هیدرامین خوابیدی. به خاطر همین مسوول واکسن بهداشت گفت برید پیش دکترش و گواهی بگیرید تا واکسن دوگانه بهش بزنید. هرچقدر این چ...
29 آذر 1394